و با عجله اماده شدم و بدون اینکه صبحونه بخورم واسه رفتن به سرکلاس راه افتادم.
ساعت ۷ از خوابگاه زدم بیرون.خب اون اوایل هم من با کسی اشنا نبودم و کسی رو
نمی شناختم
از خوابگاهمون زدم بیرون . کنار خوابگاه ما فروشگاهیه که چند تا از ب چه ها کنار
فروشگاه ایستاده
بودند و به نظر می رسید که با هم دوست باشند.
همشون کنار فروشگاه ایستاده بودند.منم کنارشون ایستادم بدون اطلاع ار اینکه دلیل
ایستادن بچه ها
کنار فروشگاه واسه چیه.فکر می کردم سرویس قراره بیاد دنبالمون.
الان که یادم به اون موقع میاد که چه ضایع منتظر سرویس بودم خنده ام می
گیره.خیلی ضایع بود.
بعد از چند دقیقه بچه ها حرکت کردند به طرف درب خروجی خوابگاه که در اصلی
هست که دیگه وارد
محیط دانشگاه می شیم.بین راه انقدر از این و اون پرس و جو کردم تا شاید یه هم
رشته ای پیدا کنم
ولی ....
خانمای خوابگاهی می دونن خوابگاه شریعت کجاست.نمی دونم چرا و به چه دلیل
فکر کردم که خوابگاه
شریعت دانشکده شیمیه!!!!!!!!!!!!!
ترم بوقی بودم دیگه.مسخره ام نکنید. شما خودتون
هم اینجوری
بودید.خلاصه دنبال بچه ها راه افتادم تا اینکه رسیدم به تالار فجر.اینجا بین دو راهی
گیر کرده بودم که باید
برم بالا یا برم پایین!!!!!!!!!!!
سردر گم بودم که خانمی رو دیدم و ازش یوال کردم که دانشکده حقوق
کجاست؟!!!!!!!!!
از اونجایی که صفری بودنم داد می زدُ دختره اول کلی بهم خندید و بعد گفت که باید
برم فلان جا منتظر
سرویس باشم و سرویس که اومد ...............
خوبیش این بود که اون دختره هم رشته حقوق بود ولی سال دوم
خلاصه به هر نحوی که بود به دانشکده حقوقو و علوم سیاسی رسیدم.یه نفس راحت
کشیدم
ولی خدا رو شکر که واسه پیدا کردن کلاس مشکلی نداشتم و راحت پیداش کردم
اخه جلوی چشمام بود
اولین نفری رو هم که توی کلاس دیدم شبنم فهیمی بود.بدون اینکه حتی سلام بکنم
ُ نشستم
صفری بودن واسه خودش عالمیه.